همه چیز
هفته ی آینده برم خواستگاریش.یه روز زنگ زد.بیا دم دره خونمون دختر خاله ام از شهرستان اومده می خواد ببینتت.رفتم دم در و باهاشون صحبت کردم.شب یه اس ام اس واسم اومد:(دختر خاله ام می گه بد ریختی،به خونواده ی ما نمی خوری.خداحافظ واسه همیشه دوستدارت ندا).امان از دست هوس بازیهای دخترانی که برای دیگران زندگی می کنند. با تمام وجود دوستش داشتم می خواستم هر جوری شده با هم زندگی کنیم.می خواستم
نوشته شده در برچسب:داستان پند آموز, ساعت
توسط الناز
آخرين مطالب
قالب برای بلاگ |